دانشمند و فیلسوف علم در دانشگاه مسکو مطرح کرد:
جهان آدمی از اساس اجتماعی است/ ما صرفا جهان را تجربه نمیکنیم بلکه به آن معنا میدهیم/ فیزیک نمیتواند قدم مهمی در رابطه با چیستی واقعیت بردارد
کریس فیلدز میگوید: تکامل اگر به معنای تکوین ساختارهای معنادهی آدمی باشد، باید گفت که ما در جریان تکامل توانستهایم واقعیت را بهطوری که پیشتر میسر نبود، درک کنیم.
به گزارش خبرنگار ایلنا، از آن زمان که افلاطون جهان موجود را به عنوان سایه به پس راند تا عالمی حقیقی که ورای این تلونها قرار دارد، خود را نشان دهد، فلسفه دستکم تا دو هزار و پانصد سال درگیر این چالش بوده که آنچه به عنوان واقعیت پیش روی ما قرار گرفته است "چنان است که مینماید؟" پاسخ به این پرسش تا مدتها معطوف به خود واقعیتی به که به تجربه درمیآمد. اما کانت نشان داد که نمیتوان این مساله را یکجانبه حل و فصل کرد. یعنی نمیشود پرسش از نسبت معرفت و نظاره ما به واقعیت را فقط از جانب خود چیزها بررسی کرد بلکه باید این را هم پرسید که آیا آدمی و معرفت او چیزی به واقعیت میافزاید یا نه؟ همین پرسش به نحوی دیگر در میان تکامل باوران هم مطرح میشود. آنها میپرسند تکوین آدمی تا حد موجود معقول آیا نسبت او با واقعیت را دچار تغییر میکند یا نه؟ اگر سخن تکاملباوران را بپذیریم آنگاه میتوان از موجودی سخن گفت که در طول تاریخ رشد کرده و حالا در درجهای از پیچیدگی قرار گرفته که بتواند جهان را متعین کند. در باب پرسش نسبت واقعیت، حقیقت و تکامل با کریس فیلدز (دانشمند و فیلسوف علم در دانشگاه مسکو) گفتگو کردیم.
اولین پرسش این است که نسبت ما با واقعیت چطور سامان مییابد؟ آیا ما میتوانیم مدعی دسترسی تام و تمام به واقعیت باشیم؟
این ایده که ما واقعیت را چنان که هست، میبینیم بسیار شایع است. گرچه چه بسا در این عصر "اخبار جعلی"و "پروپاگاندای تبلیغاتی و سیاسی بیامان، استدلال برای اینکه ما در واقعیت چنان جای گرفتهایم که نمیتوانیم آن را چنان که هست ببینیم، غیرمسئولانه بنماید. من باور دارم که انجام چنین کاری به زحمتش میارزد دستکم برای اینکه ما میتوانیم آنچه در ذیل این بحث از "واقعیت" و " تکامل" برملا میشود را دریابیم. برای مثال "دیوید مار" دانشمند پیشرو در کتابی که در سال 1982 منتشر کرد، تصریح کرده بود که یک جنبه خیلی مهم از ماهیت تکاملی سیستم بینایی جنبش پیوسته آن به سوی وظیفه خطیر عرضه کردن هرچه عینیتر جهان بصری است. این امری است که تقریباً هر کتاب درسی دانشگاهی با آن موافق است. دیدن جهان چنان که واقعاً است، در معنای موسع خود فرض شده تا کاراندامها و نظام حاکم بر آنها را برای تغذیه، غلبه بر دشمن و احتراز از خطرها بهبود ببخشد. به عبارت دیگر این فرض بناست تا سازگاری و خو گرفتن اندامها به محیط اطرافشان را بیش از پیش به آنها اعطا کند. نظیر هر منازعه فلسفی دیگری، مخالفت با پرسیدن از اینکه واژههایی که از آن سخن میگوییم دقیقاً به چه معنا هستند، آغاز میشود.
بیایید از واژه "عینی" (اوبجکتیو) آغاز کنیم. واقعیت عینی است اگر نه تنها از مشاهدات من بلکه از مشاهده هر کسی دیگری که به واقعیت مینگرد، مستقل و جدا باشد. یعنی اینکه واقعیت آنجاست، پیش روی ماست ولو ما به آن التفات داشته باشیم یا نه. در مقابل این؛ اگر واقعیت به نگاه و نظر و معرفت ما از آن بستگی داشته باشد، واقعیت و آنچه از آن به نظر میرسد، ذهنی (سوبجکتیو) است. از انیشتین نقل است که از "آبراهام پیس" میپرسد که آیا ماهی که واقعاً تصور میشود، وجود دارد؟ فقط وقتی به آن نگاه میکنم، وجود دارد یا همیشه حتی اگر من به آن نگاه نکنم هم وجود دارد؟ اگر ماه عینی باشد، حتی اگر هیچ کسی به آن نگاه نکند هم باز وجود دارد. حالا جا دارد بپرسیم که ما چطور یک واقعیت عینی را میبینیم؟ واقعیت عینی اصلاً چطور چیزی است؟ در اینجا روشنترین معبر فیزیک است. در دوران نیوتون، یک فیزیکدان چه بسا با نهایت اعتماد به نفس میتوانست به پرسشهایی در مورد سیارات و زمین پاسخ دهد با کمی تردید در مورد نور و حرارت سخن بگوید و در مورد موضوعی مثل جاذبه اندکی تحیر او را فرا بگیرد. کمی که گذشت و برق و مغناطیس وارد مطالعات علمی شدند مساله پیچیده شد. بعدها کهاتم کشف شد مساله حتی از این هم پیچیدهتر شد و بدین ترتیب تمام آن موضوعاتی که گمان میکردیم در مورد واقعیت میدانیم به این اکتشفات و اختراعات جدید به غایت پیچیده شدند. از نور و حرارت گرفته که تصور ما از آنها به کلی دچار دگرگونی شد تا مساله جاذبه که حتی با این همه پیشرفت علمی و آزمایشگاهی ما هنور هیچ بصیرت روشنی در مورد آن پیدا نکردهایم. همین که وارد قرن بیستم میشویم میدان دید ما و پرسشهایمان از مسائل روزمرهای چون گرما و نور به حوزههای نامعمولتری کشیده میشود. در قرن بیستم مساله بر سر کیفیت و کمیت کوانتومی جهان است. فیزیکدانان دیگر حتی در مورد معانی اصطلاحات مبنایی تئوریهای فیزیک هم اتفاق نظر ندارند. بسیاری معتقدند که جهان تجربه روزمره وهمی بیش نیست. با آغاز قرن بیست و یکم برخی از فیزیکدانان مدعی این شدند که واقعیت سراسر از دادهها شکل گرفته است. در کنار اینها یک جریان وسیع هم در کار است که زیرآبِ نظاره به واقیعت چنان که هست را میزند. این جریان مدعیست که آنچه ما میبینیم صخره و درخت و جنگل است و فیزیکدانان هم نمیتوانند چیزی بیشتر از این به ما بگویند. دلیل این امر هم اگرچه ساده ولی باریکبینانه است. نه کوانتوم و نه فیزیک کلاسیک هیچ ابزاری برای اینکه چه چیز دقیقاً عینی است، در دست ندارند.
اگر مساله عینی و واقعیت عینی را از سمت علم تجربی ببینیم چه میشود؟ فیزیکدانها چه چیزی برای گفتن دارند؟
فیزیکدانان پیشبینی میکنند ماده در جهات مختلف متراکم میشود ولی نه پیرامون این نقاط تجمع مرزی میکشد و نه معیاری برای اطلاق هویت ویژهای برای آن تجمع ماده فراهم میکند. با این حال گرچه ما مواد نامتراکم محدود نشده به حدودی را نمیبینیم، اوبژههایی و چیزهایی را که فروبسته و محدود هستند را میبینیم که از محیط پیرامونی که آنها را احاطه کرده، متمایز شدهاند. مهمترین چیزی که میبینیم این است دیگر مردم تا حد زیادی مهم هستند چراکه آنها افراد متمایزی هستند که این تمایز و هویت خوشان را در طول زمان ابراز میکنند. با این حال ما یک نکته مهم را از فیزیک آموختهایم. یعنی این نکته که حواس ما تنها کسر بسیار کوچکی از آنچه در حال وقع است را درمییابد. نتیجه اینکه ما قطعه بسیار کوچکی از واقعیت را میتوانیم، ببینم ولی چرا سهم ما از این نظاره چنین کم است؟
ادامه سخن را بهتر است از بیولوژی کمک بگیریم و در محدوده سخن بیولوژیک از "تکوین و تکامل" بپرسیم. این ایده که تکوین توانایی عینی هرچه بیشتری در احساس کردن جهان به دست آورده، بیانگر این امر است که ارگانهای حسی ما در گذشته درک به مراتب کمتر عینیتری از واقعیت داشتند. اما این یک دام منطقی است. اگر پیشینیان جهان را چنان ساده میدیدند و میانگاشتند، چطور توانسته زنده بمانند و ما را بزایند؟ اگر ارگانیسمهای پیشینی ما (حسب اعتقاد تکوینباوران) جهان را چنان ساده میدیدند و اکنون هم چنین هستند (مثلاً ماهی و ...) چرا همچنان ساختار آنها چنین است؟ اگر ارگانهای حسی ما نقطه اوج دقت تکوینیای باشد که در طول تاریخ ایجاد شده است چرا تمام آن انداموارهها دیگر جهان را چنانکه ما میبینیم و نظاره میکنیم، میبینند.
بسیاری از ارگانیسمها دارای حواسی هستند که ما در مقام موجوداتی که گفته میشود در قله قرار داریم واجد آنها نیستیم: مثلاً پرندگان دارای قوه مهاجرت و ناوبری هستند یا مگسها و زنبورها دارای ارگانهای پیچیده دیگری هستند که آنها را قادر به شنیدن و بوییدن چیزهایی میکند که برای انسان مقدور نیست. اگر ارگانهای حسی ما بهترین هستند چنانکه تکوین و تکاملباوران مدعیان هستند چطور پس از چنین نعماتی محروم هستیم؟
این ایده که ما در جریان تکامل بیش از بقیه انداموارهها تکامل یافتهایم، اتهامیست که ناشی از بدفهمی است. تمام انداموارههای دخیل در تکامل دقیقاً به یک اندازه دستخوش تکامل بودهاند. اگر تحلیل دیانایها را پذیرفته باشیم، ما همگی فرزندان سلولی هستیم که 4 میلیارد سال پیش میزیسته است. اعداد بسیار زیادی از این ارگانیسمها توانایی زیستن در محیطهایی را دارند که ما انسانها اساساً نمیتوانیم آنها را تاب آوریم. اگر وضعیت چنین است چرا آنها باید ارگانهای حسی ما ر ا داشته باشند؟ آنها به اندامهای حسی خاص خودشان نیازمندند. چنانچه "فون اوکسکول" هم تصریح میکند هر ارگانیسمی جهان اطراف خودش و ارگانهای حسی خاص دنیای خودش را دارد. این ما انسانها هستیم که در چند قرن گذشته و به مدد تکنولوژی جهان اطرافمان را گسترش دادهایم ولی با وجود این؛ ارگانهای حسی مبنایی ما و ظرفیت آن ارگانها همچنان دست نخورده باقی مانده است.
پس از اینجا دوباره باید به این پرسش برگردیم: واقعیتی که ما به آن نظاره میکنیم، چیست؟ جهان اطراف ما به چه میماند؟ اولین چیزی که باید به خاطر داشت و به آن توجه کرد، این است که جهان آدمی امری اجتماعی است. ما خودمان را با دیگر کسان و دستسازهای خودمان و دیگران محصور میکنیم. خواه زندگی ما کوتاه یا طولانی باشد، لذیذ یا مشقتبار باشد، تا حد زیادی به این بستگی دارد که دیگران در مورد ما چه فکر میکنند. به بیان دیگر، تکامل تا حد زیادی از رهگذر ساختارهای اجتماعیای چون خانواده، ملیت و از این دست بر ما عمل میکند. توانایی ما در عمل در جهانی توسط ساختارهای اجتماعی تنظیم میشود. این ساختارها نظیر پول و قانون و دولت و سلسله مراتب اداری عواملی هستند ما را محدود و محصور میکنند. اگر این پوششی که برساختهای اجتماعی بر واقعیت کشیده را کنار بزنیم چه چیزی جز همان کوه و صخره و رود و گیاهان باقی میماند؟ اگر معنایی که ذهن ما به این موجودات میدهد را از آنها برگیریم، چه هستند؟
با این وضع مناسبت میان ما و تکامل آیا به چیزی که اگزیستانسیالیستها در مورد حقیقت میگویند نزدیک نمیشود؟ آنها هم معتقدند که حقیقت در نسبت کنش فعالانه آدمی و درآمیختن او با زندگی مکشوف میشود و بسط می یابد. آیا میتوان گفت که مگاه شما قائل به معنابخشی آدمی به جهان است؟
دیدن فقط کشف و شناسایی نور نیست. ما اعیان و جنبش را میبینم نه صرفاً تصاویر را. دیدن یعنی معنایی را پیشاپیش به چیزها بار کردن. دیدن موقعیتی و شانسی برای عمل کردن است. دیدن همیشه حاوی رویکرد به جانب چیزی، برگزیدن آن، متمایز کردنش از چیزهای دیگر است حتی اگر اغلب فراموش کنیم که دیدن هرگز امری خنثی و در خلأ نیست بلکه همواره ضمن آن خواستهای خانه کرده است. نتیجه اینکه دیدن، معنی کردن یا معنی دادن است و خود این معنی دادن طی کنش بازتولیدی ما روی میدهد. اگر در عبارت "دیدن جهان" منظور از دیدن، معنی دادن یا معنی بخشیدن، بدانیم آنگاه دیگر پرسش از اینکه بیننده در مواجهه با جهان استقلال تام دارد، از میان میرود. اما مساله این است که خود این معنا که از رهگذر آدمی اضافه میشود هم یک هدیه از جانب تکامل است و شبیه هر هدیه دیگری مستلزم پاس داشتی است: توجه و تفطن به جهان.