آقای قالیباف لطفا پایتان را از روی شانههای ما بردارید!

این یک قصه نیست. داستان نیست. فانتزی تلخ نیست بلکه زندگیست. زندگی آدمهایی که همین نزدیکیها، کنار خیابانها، حاشیه شهر بزرگ خودمان مثل ما روز را به شب میرسانند اما رفتار آنها با ما کمی تفاوت دارد. شاید از این رو که ریخت و ظاهر؛ خورد و خوراک و شغل و جای زندگیشان با ما کمی متفاوت است اما آنها هم مانند ما شهروند همین شهرند. شهری که شهردار آن آقای قالیباف است. شهرداری که این روزها هوای رئیسجمهور شدن در سر دارد.
روی شانههای ما رد یک طناب زمخت جا انداخته است! زخم شده است از کولهبار مان که هر روز میکشیم تا زنده بمانیم. زخم شانههایمان دارد عفونی میشود. حالا میان این همه رنج شما هم پایتان را گذاشتهاید روی شانهی زخمی ما؟!
شما را میگویم که در هیجان رییسجمهور شدن همهی کارهای کردهتان را نه ناکرده, بلکه کاملا وارونه بازگو میکنید. راستش ما شانه زخمیها؛ در گزینش راههای زیستن, آرامش و مهربانی را انتخاب کردهایم. و البته انتخاب مطالبهگری برای احقاق حق و حقوق انسانی, واقعی, ملی و شهروندیمان نیز هم.
گاهی که سهم ِ ناچیزی از دسترسی به اطلاعات؛ قسمت گوشیهای دست دوم ما هم میشود؛ در کلامتان متحیر میشویم. چطور ستون حاشیهنشینی را در کارزار انتخابیتان راه میاندازید؛ آقای شهردار, وقتی چند ماه یکبار سرپناههای ما را حوالی بزرگراهها, برجها, برجمیلادبازیها میسوزانید! آتش میزنید!
از دغدغهتان نسبت به کدام بخش جامعه حرف میزنید؟! بخشی که ماییم و دلخوش به فروِ چند مداد رنگی از کولبرستان ِ کردستان تا ایستگاه به ایستگاه متروی فقط تهران. و خشونت کلام و کردار مامورهای سازمان تحت الامر شما؟!
بخشی که ماییم و لواشک فروشیمان در واگن مخصوِص بانوان و تهاجم مامورهای سازمان تحت الامر شما و له شدن لواشکهای ما و له شدن آرزوی ما؛ برای دست پر رفتن تا خانه و کودکی که کیفمان را بازمیکند و میجوید که ببیند چی براش آوردیم؟!
بخشی که ماییم و حوالی خلوت شهرها, بدون آب و برق سقف میسازیم و درخت میکاریم و بنفشه برای عید و بلدوزرهای سازمان تحت الامر شما میآید و زیر و رو میکند خان و مانمان را و ما و سقفی دوباره و مامورها و . . .
از حرمت اقوام میگویید و ما تجربهی متهم بودن به جرم لباسِ سیستان و بلوچستانی پوشیدنمان را مرور میکنیم. روزهایی یادمان میآید که مامورهای شهرداری با قدرت اسلحه و باتوم سوار اتوبوس میکنندمان و میبرند و میروند تا رهایمان کنند در حوالی مرز, به زعم غیرایرانی بودن! راستی شما جغرافیا و تاریخ و فرهنگ ایران را میشناسید؟! راستی تشابه پوشش ما با همسایگانمان در شناخت عمیق شما از ایران تا این حد غیرقابل تشخیص است؟!
راستی اسلحه و باتوم در دست مامورهای شهرداری, قانونی است؟!
ما صدای یکی از میانمان را همراه این متن ارسال میداریم. بشنوید لطفا! بشنوید که چطور هر روز و هر روز مامورهای شهرداری؛ زنان و کودکان چهارراهها را دستبند میزنند و میبرند و در اتاقهایی که زندانوارههایی هستند, البته غیر از اوین و رجاییشهر؛ چطور مورد تهاجم و خشونت قرار میدهند؟!
امنیت؛ برابری؛ صلح؛ احساسِ ارزشمندی, اینها را بگویید در حرفهایتان. وعدههای صدقهای و صدقه در وعدهها؛ ناشی از نهادینه شدن نگاه از بالا به پایین است در شما. نگاه چهار درصدیتان به ما که عمده جمعیت این سرزمینیم. همان نگاهی که همهی این سالها, خانههای ساده و صمیمی ما را حوالی شهرها کوبید و تخریب کرد و سوزاند, به زعم آنکه ما چالشیم و بهتر است که نباشیم!
شانههای ما درد میکند, پایتان را از روی شانههای ما بردارید. چه شغلی میخواهید ایجاد کنید, وقتی زبالههای شهر را هم از ما دریغ میکنید و زبالهگردیمان را هم.
آن شب سرد خزان میآید توی ذهنمان که مامورهای شما همهی بطری خالیهای کسیهیمان را گرفتند و کوچه به کوچه دنبالمان کردند و گفتند زباله دزد!
انحصار بر هر چیز و هر کس تا انحصاری شدن زبالهها هم پیش رفته است.
آقای شهردار با خودتان مهربان باشید. ذهن پر قضاوت چهاردرصدیتان را رها کنید, بگذارید برود. مردم بشوید. یک جوری شبیه ما بشوید, شبیه ما درد را لمس کنید, شبیه ما برای زندگی, خانه داشتن, ناهار خوردن, خندیدن, بازی کردن مبارزه کنید.
مثل مردم مهربان بشوید. مثل مردم ایران مهربان بشوید. ایرانی بشوید. دلتان نیاید چادر کودک پاکستانی را وقتی خواب است بسوزانید تا از داغ صورتش بیدار شود و سوزناک گریه کند و مادرانهگی با همهی مفهوم انسانیاش, دوان دوان برود و صورت سوزان کودکش را خاموش کند. مثل مردم بشوید, به پاکستانیها سلام کنید. به مامورهایتان بسپارید, مثل مردم به پاکستانیها سلام کنند. به هر روی آنها هم شهروندان شهری شدهاند که شما شهردارِ آنی. شما مرزبان نیستید و آنها هم مهاجم نیستند. یک کمی مردمی بشوید تا بتوانید شهردار باشید, حالا تا رئیسجمهور شدن. . . . اکنون فقط لطفا پایتان را از روی شانههای ما بردارید!