یادداشتی از محمدرضا مالکیزاده؛
«نقد» چیست و «ناقد» کیست؟
محمدرضا مالکیزاده در خلال یادداشتی نوشته است: نقد و انتقاد اغلب به اشتباه یکسان تلقی میشوند، در حالی که تفاوتهای بنیادین دارند. انتقاد معمولاً جنبهی ارزیابی دارد و ممکن است صرفاً نظر شخصی یا داوری سطحی ارائه دهد. نقد، اما، کنشی ژرف است: تحلیل و بازآفرینی معنا، آشکارسازی قدرت و روابط اجتماعی، و بازکردن فضای تفکر و تجربهی تازه. نقد به دنبال درک است، نه صرفاً محک زدن.
در جهان معاصر، «نقد» در بحران معناست؛ جایی که نمایش و تظاهر اغلب جای کنش معرفتی را میگیرد. نقد، در معنای اصیل خود، نه قضاوتی ساده بلکه نوعی رویارویی جسورانه با صحنهی زیست خویش است: همان حضوری که آگامبن آن را کنش اخلاقیِ بازی بیبازگشت ژستها مینامد؛ لحظهای که اندیشیدن، به جای تکرار اصول، به درونِ خودِ امکانها قدم میگذارد. آگامبن مفهوم ژست را به عنوان «وسیلهای بدون غایت» (means without an end) توصیف میکند، که پتانسیل ارتباطی زبان را آشکار میسازد و اخلاق را در بازی گذاشتن ژستها بدون بازگشت تعریف میکند، جایی که زندگی اخلاقی در پذیرش مخاطرهی سعادت یا رسوایی نهفته است. این ژست، تقاطع بین زندگی و هنر، عمل و قدرت است و نقد را به عنوان یک ژست اخلاقی و سیاسی تبدیل میکند که از تصویر ثابت رها شده و به سوی یک سیاست مبتنی بر پتانسیل هدایت میشود.
نقد یعنی به صحنه آمدن سوژه در برابر حقیقت؛ نه برای اثبات یا نفی آن، بلکه برای آزمودن نسبت خود با جهان – نسبت اندیشیدن و بودن. این بحران در عصر دیجیتال و رسانهای تشدید شده است، جایی که آثار هنری و فکری اغلب به ابزارهای دفاعی برای حفظ ژستهای کاذب تبدیل میشوند، بدون آنکه جرأت واقعی مواجهه وجود داشته باشد. بنابراین، پرسش از نقد و ناقد نه تنها یک مسئله نظری، بلکه دعوتی به بازاندیشی در موقعیت انسانی در برابر قدرت و دانش است، جایی که نقد به عنوان یک ژست اخلاقی، پتانسیل رهایی از زنجیرهای ایدئولوژیک را فراهم میکند و ما را به سوی یک اخلاق مبتنی بر مخاطره و بازی دعوت مینماید.
نقد به مثابه کنش شناختی
نقد در بنیادش شیوهای از اندیشیدن است که تجربه را به زبان درمیآورد و در همان لحظه، جهان را بازمیسازد. در این معنا، نقد عملی صرفاً تئوریک نیست، بلکه کنشی است که به تبدیل فهم به رخداد میانجامد. از افلاطون تا کانت و از نیچه تا فوکو و بارت، نقد همواره صحنهی نبردی بوده میان شناخت و قدرت، میان زبان و حقیقت.
کانت در سهگانهی خود، نقد را به معنای تعیین حدود شناخت انسان میفهمد؛ نقد، به زعم او، تمرین آزادی عقل در برابر اسطورهی متافیزیکیِ یقین است. در نقد خرد ناب، کانت مرکزیترین مسئله را مطرح میکند: «چگونه قضاوتهای synthetic a priori ممکن است؟» این پرسش نقد را به بررسی مرزهای شناخت تجربی و خرد ناب تبدیل میکند و تأکید دارد که فضا و زمان نه واقعیات خارجی، بلکه فرمهای پیشینی شهود هستند. کانت استدلال میکند که دانش انسانی محدود به قلمرو پدیدارها (phenomena) است و چیز در خود (noumena) فراتر از دسترس عقل، بنابراین نقد باید محدودیتهای متافیزیک را مشخص کند تا از خطاهای دگماتیسم و شکاکیت جلوگیری شود. این نقد پایهای برای متافیزیک انتقادی فراهم میآورد که مرزهای آنچه عقل میتواند بداند را تعیین میکند، و بر synthetic a priori judgments تمرکز دارد، مانند «هر رویدادی علتی دارد»، که بدون تجربه ممکن است اما جهان را ساختار میبخشد. نقد کانتی نه تنها تحلیل، بلکه بازسازی بنیادهای شناخت است، جایی که عقل خود را نقد میکند تا به آزادی برسد.
نیچه این مرز را میشکند و نقد را به ژست ارزشزدایی بدل میکند: شکستن بتهای اخلاق، اخلاق نقد است. او میگوید هر نظام حقیقتی که مدعی قطعیت است، نیازمند شکسته شدن است تا زندگی دوباره بتواند از زیر خاکستر آن سر برآورد. نیچه نقد را ابزاری برای «بازارزشیابی همه ارزشها» (revaluation of all values) میداند، جایی که حقیقت نه ثابت، بلکه محصول روابط قدرتی و زبانی است، و فیلسوفان آینده باید ارزشهای نو بیافرینند. او اخلاق سنتی و ارزشهای مسیحی را به عنوان مانعی برای اراده به قدرت نقد میکند و پیشنهاد میدهد که افراد ارزشهای خود را بر اساس اراده به قدرت خلق کنند، نه پیروی از کدهای اخلاقی خارجی. این transvaluation، شامل نقد رادیکال اخلاق سنتی است و بر ایجاد ارزشهای جدید توسط افراد قدرتمند تأکید دارد، جایی که خدا مرده است و نیهیلیسم باید با خلاقیت غلبه شود. بنابراین، نقد نیچهای نه تنها تخریب، بلکه آفرینش است، که خواننده را به چالش میکشد تا ارزشها را بازسازی کند.
رولان بارت، در چرخشی رادیکالتر، نقد را نه تفسیر متن بلکه بازآفرینی آن در لحظهی خوانش میداند؛ جایی که مؤلف میمیرد و معنا از انحصار خالق اثر به دست خواننده میافتد. در اینجا، نقد خود بدل به هنر میشود؛ کنشی خلاق که در آن معنا نه کشف میشود و نه ثابت میماند، بلکه ساخته میشود. بارت استدلال میکند که نقد سنتی با تمرکز بر قصد و بیوگرافی مؤلف، معنای متن را محدود میکند، و پیشنهاد میکند که خواننده معنای نهایی را تولید کند، جایی که متن به عنوان یک سیستم نشانهها عمل میکند. این «مرگ مؤلف»، نقد را از اقتدار مؤلف رها میکند و آن را به فضایی باز برای تفسیر تبدیل مینماید، که در آن نوشتن نه بیان، بلکه عملکردی زبانی است.
فوکو، با پیوند دادن نقد به روابط «قدرت/دانش»، نشان میدهد که هیچ حقیقتی بیقدرت نیست و هیچ قدرتی بیگفتمان نمیماند. نقد، در نگاه او، افشای این ساختارهای پنهان قدرت است؛ نوعی مقاومت از درون، شکلی از دانایی که خود را در معرض خطر میگذارد تا بازی سلطه را افشا کند. فوکو قدرت را به عنوان تولیدی میبیند، نه سرکوبگر، که در هر موقعیت سوژهها را تولید میکند، و دانش را با قدرت درهمتنیده میداند، جایی که گفتمانها هنجارها را شکل میدهند. این دیدگاه، نقد را به ابزاری برای افشای مکانیسمهای قدرت تبدیل میکند، که خواننده را به مقاومت دعوت مینماید.
در این بستر، آگامبن مفهوم «ژست» را مطرح میکند: ژست، کنش بیهدف است، وسیلهای بدون غایت؛ حرکتی که معنا را نه در نتیجه، بلکه در خودِ اجرا متولد میکند. نقد، از این منظر، ژستی شناختی است – نمایش میانجیگریِ اندیشه. ناقد کسی است که اندیشیدن را به نمایش درمیآورد، نه اینکه تنها آن را شرح دهد. نقد، کاوش در ریشههای معناست؛ تلاشی برای فهم نحوهی برساختهشدن جهان در نسبت با سوژه.
ناقد به مثابه میانجی
ناقد در معنای حقیقیاش، داور نیست؛ بلکه میانجی است میان اثر و میدان معنای آن. او در این میانه، نه دانای کل بلکه شریک تجربه است. نقد در این معنا، تملک اثر نیست، بلکه شنیدنِ پژواک آن در ذهن و جهان است. ناقد با فروتنی در برابر تجربه میایستد و به اثر اجازه میدهد تا خود سخن بگوید؛ اما در همان حال، با دانش، حساسیت و جسارت خود، امکانِ چشماندازهای تازه را میگشاید. او به تعبیر بوردیو، در میدان فرهنگی نقش «عامل تفسیری» دارد: کسی که از دل نیروهای اجتماعی و نمادین، مسیر تازهای برای دیدن میسازد. بوردیو میدان فرهنگی را به عنوان فضایی رابطهای توصیف میکند که در آن موقعیتها بر اساس سرمایه فرهنگی تعیین میشود، و تولید ادبی باید در زمینه روابط اجتماعی درک شود. این میدان، نابرابریها را بازتولید میکند، اما نقد میتواند آن را چالش بکشد، جایی که آثار هنری در شرایط اجتماعی تولید، گردش و مصرف قرار میگیرند و بر دو زیرمیدان کوچکمقیاس و بزرگمقیاس تأکید دارد.
میانجی بودن ناقد به معنای عبور از موضعِ اقتدار است. او نه بالاتر از اثر میایستد و نه درون آن غرق میشود، بلکه در فاصلهای ایستاده که خود محلِ زایش معناست. در این فاصله، نقد به تجربهای پدیدارشناسانه بدل میشود؛ گفتوگویی میان اثر و جهان، میان مؤلف و مخاطب، میان سوژه و زبان. فوکو ناقد را به عنوان «روشنفکر خاص» تعریف میکند که با دانش تخصصیاش در برابر قدرت مقاومت میکند و معنا را در زمینههای محلی بازسازی مینماید. بارت نیز تأکید میکند که ناقد، با مرگ مؤلف، متن را به فضایی باز برای تفسیر تبدیل میکند، جایی که معنا از تعامل خواننده با متن زاده میشود. بنابراین، ناقد نه قاضی، بلکه تسهیلگر یک فرآیند دیالکتیکی است که مرزهای میان مؤلف، متن و مخاطب را محو میکند و تفسیر را به کنشی اخلاقی و شناختی تبدیل میسازد، جایی که فروتنی در برابر پیچیدگیهای معنا، کلیدی برای رهایی است.
نقد در هنر و دوران معاصر
هنر، به ویژه در قرن بیستم و امروز، بستر اصلی ظهور نقد است. نقد هنری، چه در نقاشی، مجسمه، عکاسی یا هنرهای مفهومی، همواره بازتابی از تحولات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی بوده است. کلمنت گرینبرگ، منتقد آمریکایی، با نقدهایش بر هنر مدرن و تأکید بر «مسطح بودن» نقاشی انتزاعی، ژستهای سنتی هنر را به چالش کشید و تمایز بین هنر پیشرو و کیچ تجاری را برجسته کرد. سوزان سونتاگ با درباره عکاسی، نه تنها ثبت واقعیت بلکه روایتسازی قدرتمند تصاویر و اخلاق دیدن را نقد کرد.
در ایران، منتقدانی همچون پرویز شهدی، محمود صالحی و حسین پناهی، آثار هنری و ادبی را در چارچوبهای اجتماعی، تاریخی و فلسفی بررسی کردهاند. نقد در هنر ایرانی معاصر، به ویژه در مواجهه با رسانهها، نمایشگاهها و جریانهای جهانی، با بحران ژست و خودنمایی هنرمند روبهرو است؛ جایی که ناقد باید با جسارت و فروتنی همزمان عمل کند و معنای اثر را در زمینهی محلی و جهانی بازآفرینی نماید.
نقد هنر، برخلاف انتقاد صرف که ممکن است سطحی و داوریمحور باشد، فرآیندی است که تجربه، تکنیک، زمینه اجتماعی و تاریخ هنر را به هم پیوند میدهد و امکان تفسیرهای تازه را فراهم میآورد. این فرآیند در عصر رسانههای اجتماعی و اقتصاد توجه، نیازمند انعطاف، دقت و شجاعت بیشتری است تا بتواند ژستهای کاذب و جریانهای نمایشی را به چالش بکشد و دیدگاههای نو ایجاد کند.
تفاوت نقد و انتقاد
نقد و انتقاد اغلب به اشتباه یکسان تلقی میشوند، در حالی که تفاوتهای بنیادین دارند. انتقاد معمولاً جنبهی ارزیابی دارد و ممکن است صرفاً نظر شخصی یا داوری سطحی ارائه دهد. نقد، اما، کنشی ژرف است: تحلیل و بازآفرینی معنا، آشکارسازی قدرت و روابط اجتماعی، و بازکردن فضای تفکر و تجربهی تازه. نقد به دنبال درک است، نه صرفاً محک زدن.
مطالعات موردی و پیوند با دیگر حوزهها
مطالعه موردی نقد آثار ادبی، مانند نقد بارت بر اسطورهشناسیها، نشان میدهد که چگونه عناصر روزمره به عنوان اسطورههای مدرن، ایدئولوژیهای بورژوازی را پنهان میکنند. نقد فلسفی، مانند آدورنو بر موسیقی و فرهنگ، صنعت فرهنگی و جریانهای اقتصادی و اجتماعی را زیر سؤال میبرد. این نمونهها ارتباط نقد با جامعهشناسی، رسانه، سیاست و تکنولوژی را نمایان میکنند و نشان میدهند که نقد صرفاً عملی درونمتنی نیست، بلکه ابزاری برای بازاندیشی در ساختارهای گستردهتر جهان معاصر است.
نتیجهگیری
پرسش از اینکه «نقد چیست و ناقد کیست» در نهایت، پرسشی دربارهی امکان اندیشیدن است. نقد، نه انکار جهان است و نه تصدیق آن؛ بلکه نوعی حضور خطرناک در جهان است – حضور در میانهی بازی بیبازگشت ژستها، جایی که اندیشیدن با زیستن همزمان میشود. این کنش، نه تنها یک عمل نظری، بلکه عملی است که در زندگی روزمره و فرهنگی ما تجلی مییابد.
ناقد، در این معنا، بازیگر صحنهای است که در آن هیچ متن، هیچ ارزش و هیچ حقیقت نهایی نیست. او به جای حکم دادن، گوش میسپارد؛ به جای داوری، تجربه میکند؛ و در نهایت، به جای دانستن، میفهمد که نمیداند. بازگشت به فروتنی اولیهی نقد، ژست اندیشیدن در دل جهان است، بیآنکه ادعای مالکیت معنا کند. این بازسازی نه تنها فردی، بلکه اجتماعی است، جایی که نقد به عنوان یک ژست جمعی، مرزهای قدرت و دانش را جابهجا میکند و به سوی یک اخلاق مبتنی بر پتانسیل و میانجیگری هدایت میشود.