چرا صفر عاشقی؟
صفر یک مبدا است. محل آغاز است. آنهم در میانه فضایی نه مثبت و نه منفی و مهمتر از همه دلیلی است بر بیزمانی. انگار همه چیز میخواهد از نو آغاز شود. مبدایی برای عاشقی.
شروعی برای حرکت. فضایی برای مثبتاندیشی و زمانی که میتواند هر لحظه باشد منفک از گذشته و آینده. صفر عاشقی لحظه بیتابی است. لحظه رهانیدن یک مرغ از قفس. پرواز روح است و تلاش و عرقریزان جسم برای تکمیل و تکامل.
آنکه داوطلب است و امدادگر است و مددرسان، آنکه خیر است و نیکوکار است و کمکرسان، در صفر عاشقی خود را نمیبیند و به تمامی همراهی با خلق را میبیند. صفر عاشقی آبشدن و ذوبشدن در خدمت است. امدادگری است در نیمههای شب، احیاگری است در تلاقی نقطه مرگ و زندگی، عدالتپروری است در هنگامه جنگ فقر و غنا و مطالبهگری است در تظلمخواهی مظلوم از ظالم. صفر عاشقی حرکت از خود است به سوی انسانیت. صفر عاشقی بیطرفی و بیغرضی محض است. استقلال است و یگانگی. صفر عاشقی جهانشمولترین واژه انسانی است.
شاید عاشقی تمثیلی است از همان «یک» شریعتی. «یک، جلوش تا بینهایت صفرها»؛
وقتی برای خودت زندگی کنی
وقتی بخوای فقط برای خودت باشی
تنها باشی
وقتی بخوای فقط با صفرها باشی
عمر تو مثل یک خط منحنی روی خودت دور میزنه
مثل صفر
باز از آخر میرسی به اول!
میمونی میگندی
مثل مرداب مثل حوض
بسته میشی مثل دایره
مثل صفر!
اما اگر جلو یک بنشینی ...؟
اگر بخوای فقط برای «یک» باشی
از پوچی و از تنهایی در بیایی
همنشین «یک» بشی ...؟!
باید برای دیگران زندگی کنی.
شهروند