روایتی از قطعه ۴۲ بهشت زهرا/ گفت و گو با همسر شهید حاجی زاده و بازماندگان شهیدان جنگ تحمیلی ۱۲ روزه

همسر شهید حاجی زاده گفت: «ایشان در شب عید غدیر، پس از انجام مراسم، به منزل آمدند و حدود نیم ساعت خوابیدند. بعد از آن، به خاطر تماسهایی که دریافت کردند، به محل کار رفتند. متأسفانه، پس از نماز صبح، منزل ما نیز مورد حمله قرار گرفت.»
در دل آرام و غمزدهی بهشت زهرای تهران، وارد قطعه ۴۲ میشوم؛ جایی که خاکش بوی شهدا را با خود دارد. همه چیز اینجا یادآور دوازده روز ایستادگی برای وطن در جنگ تحمیلی است؛ کسانی که جان خود را فدا کردند. اما در کنار این عظمت، غم سنگینی فضا را پر کرده است؛ از عکس سردارها و سربازانی که هزاران آرزو داشتند، تا پزشکان، نوجوانان بیگناه و «رایان» خردسالی که تنها دو ماه از زندگیاش گذشته بود. در عکسها همه میخندند، اما دل آدم میگیرد. به آسمان غبارآلود نگاه میکنم و با خود میگویم: «خدایا، چه صبری داری!»
داخل قطعه که میشوم، صدای گریه و همهمهی آرام مردم همه جا را پر کرده است. اینجا دلها با هم گره خوردهاند. هر کسی کنار مزار عزیزش نشسته و در فکر فرو رفته؛ بعضی گذشته را مرور میکنند، بعضی دیگر با دلتنگی خاطرات را زنده میکنند. اطرافم پر از عکسهای جوانانی است که رفتند. مسئولان بهشت زهرا چند صندلی گذاشتهاند تا مردم بنشینند، شربت و آب خنک پخش میشود، اما در این فضا بیشتر از هر چیز صدای دعا و مداحی به گوش میرسد.
زنی جوان همراه مادرش کنار قبری نشسته و اشک میریزد. عروس از آرزوهایی میگوید که حالا زیر خاک رفتهاند؛ از آخرین سفرشان، از دعوایی که آن روز داشتند و آشتی بعد از آن… حالا با چشمانی پر از اشک به سنگ قبر کوچک خیره شده است. همهی آن امیدها حالا تبدیل به خاطره شدهاند؛ خاطرههایی که دیگر کسی کنارشان نیست.
نگاهم به شاخهگلهای تازه اما پژمرده ناشی از گرما میافتد که روی بیشتر مزارها گذاشته شدهاند؛ نشانی از روزهای خوب و خاطرات شیرین. خیلیها بیصدا به سنگ قبر خیرهاند، اما این سکوتشان خود فریادی از دلتنگی است. یک چیز اما بین همه مشترک است: امید. امید به آیندهای بهتر، به ایرانی قویتر و به گرفتن انتقام خون عزیزانی که دیگر کنارمان نیستند.
حسرت صدایش در دلم ماند
با میکروفن و دوربین به سمت اولین خانواده از شهدا رفتیم. خانمی جوان همراه مادرش کنار قبری نشسته بودند. همسرش مردی جوان و ارتشی بود. خانم به دوربین نگاه کرد و گفت: «شب عید غدیر، محمد با اینکه شیفت نداشت، با وجود مخالفت های من و مادرم به محل کارش که {پایگاه شهید}ستاری مهرآباد بود، رفت. صبح همان روز با او تماس گرفتم. با بغض از همه حلالیت طلبید. بهش گفتم عینکش را بردارد، اما گریه میکرد و از حیاء دست از روی صورت برنداشت.»
او ادامه داد: «آن روز ساعت دو و نیم بعد از ظهر زنگ زدم، جواب نداد. بعد از نیم ساعت خودش تماس گرفت و با او بد حرف زدم که چرا جواب من را نداد. گفت رفته بودم غسل شهادت انجام دهد. دعوایش کردم که این چه حرفی است، اما خیلی جدی گفت مراقب خودم و خانواده باشم. آخرین عکسی که داشت، با کپشن “عشق بماند به یادگار” برایم فرستاد.»
خانم جوان بغضش ترکید و گفت: «این آخرین تصویر محمدم بود، اما صدایش را نشنیدم. این حسرت همیشه در دلم مانده.» دستم را روی شانههایش گذاشتم تا آرامش بگیرد. او ادامه داد: «محمد به من دوازده سال امید داد. شهدای ما خونشان خیلی ارزش دارد. خواستههای کوچکی داشتند که برایشان خیلی بزرگ بود. باید قدرشان را بدانیم و فقط برای فرج امام زمان(عج) دعا کنیم.»
از او پرسیدم با توجه به شغلی که داشت، آیا به شهادت فکر میکرد؟ پاسخ داد: «او همیشه در خلوتش میگفت شهید میشوم. هیچ کس نمیدانست. نظامی بود و عاشق شهادت. در طول یک ماه گذشته به همه گفته بود جنگ میشود و من شهید میشوم، بعد شما میفهمید من چه کسی بودم.»
نباید بگذاریم خون شهدای ما پایمال شود
چند قبر آن طرفتر، مادری با چشمانی گریان، قرآن را در دست گرفته بود. از او خواستم که قبول کند صحبت کند. گفت: «من مادر دو شهیدم؛ علیرضا ۳۲ ساله و محمدرضا ۱۷ ساله. منزلمان در شهرک چمران است. هر دو خواب بودند و من و پدرشان بیرون بودیم. بعد از اصابت، همه دنبال بچهها و همسرشان میگشتند. جسد بیجان محمدرضا حوالی ظهر پیدا شد و جسد علیرضای من ساعت ۳:۳۰.»
این مادر داغدیده ادامه داد: «این دو پسر من خیلی به من و پدرشان خدمت میکردند و دست خیر داشتند. من چه کنم بدون آنها؟»
به مادر گفتم: «اسرائیل میگفت من با مردم عادی کاری ندارم.»
او اما با عصبانیت گفت: «کدام حرفشان درست بوده؟ آنها دروغگو هستند. نباید بگذاریم خون شهدای ما پایمال شود.»
در ردیف بعدی، دو پوستر بزرگ دیده میشد؛ تصویر یک نوجوان با لباس تکواندو و یک پسر جوان. خانواده گریه می کردند. پسر جوانی با صدایی لرزان گفت: «من پسر دایی رضا و علیرضا هستم.»
پس از اصابت موشک، جسد بیجان علیرضا پیدا شد، اما رضا سه روز بعد و با انجام تست دیانای شناسایی شد.
و با هق هق ادامه داد: «الهی خیر نبینند. انشاءالله اسرائیل هر چه زودتر نابود شود.»
شهید، تکپسرم بود
به انتهای قطعه رسیدم. پیرمردی کنار قبری ایستاده بود و با دستان لرزانش سنگ قبر را میبوسید. نزدیک شدم، تسلیت گفتم. با صدایی بغضآلود جواب داد:
«شهید، تکپسرم بود. مادرش مریضه، امروز نتونست بیاد… عضو بسیج بود، همیشه از شهادت حرف میزد. یه بار بهش گفتم: اگه شهید بشی و من نشم، نمیبخشمت!»
نگاهم به چهرهی شکستهاش افتاد، به چشمهایی که کوهی از درد را در خود جای داده بودند. بغض راه گلویم را بست. چقدر روحش بزرگ بود… آرام گفتم:
«خدا به دل بزرگتون صبر بده.»
این بار بغض به سراغ من آمد. در دل گفتم: چه جوانهایی که پرپر شدند، و ما هنوز قد لحظهای از بودنشان را ندانستیم.
زندگیاش کاملاً معمولی و آرام بود
باز به عقب برگشتم و در ردیف چهارم، دو مرد جوان با عینک دودی کنار هم نشسته بودند و با حالتی پریشان و آشفته با هم صحبت میکردند. مردی حدوداً چهل ساله، عینکش را کمی بالاتر زد و با صدایی گرفته گفت: «زندهیاد، دوست دانشگاهی من بود. بعد از آن درگیری بود که فهمیدم چه اتفاقی برایش افتاده است. من و دوستم به همین دلیل اینجا آمدیم.»
با کنجکاوی پرسیدم: «کجا شهید شد؟»
او آهی کشید و جواب داد: «کارمند-البته به عنوان کارشناس- در زندان اوین بود. زندگیاش کاملاً معمولی و آرام بود.»
نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد: «ببینید اینجا، چطور اسراییل وحشیانه کارمندان، سربازان و جوانان را به قتل رساند…»
سپس بغض کرد و دیگر چیزی نگفت.
برادرم ذاکرِ حسین بود
در گوشهای آرام، مادری داغدیده و خواهری سوگوار بر سر قبری نشسته بودند و گلهایی پرپر میکردند. با گامهای ملایمی به سمت آنها نزدیک شدم. یکی از خانمها با صدایی حزنآلود شروع به صحبت کرد:
«من برادرم را از دست دادم. او{در معاونت} نیروی انسانی سپاه{مشغول} بود.» چشمانش به یاد روزهای تلخ، پر از اشک شد. ادامه داد: «حادثه در خانه مادرم رخ داد. خانهٔ ما، نزدیک پایگاه بسیج بود و به دلیل حمله موشکی، تمامی شیشههای منزل خرد شدند. ما همه به دنبال برادرم بودیم تا بیاید و کمک کند، اما ناگهان خبر رسید که حال او دچار جراحت شده است. بعد به بیمارستان بقیهالله رفتیم و آنجا خبر شهادت او را دریافت کردیم.»
او به یادآوری ویژگیهای برادرش ادامه داد: «او در دوران جنگ، گاهی 24 ساعت یا حتی 12 ساعت کار میکرد. دوستانش در روز حادثه به او گفتند که بیاید، اما او پاسخ داد: نه، بگذارید لیست حقوق کارکنان را تمام کنم تا به مشکل نخورند.»
این خواهر سوگوار، با صدای عاطفیاش به یاد برادرش گفت: «برادرم ذاکرِ حسین بود. او با اخلاق خوبش در محله زبانزد بود. همیشه بر لبانش خنده بود و دستش را به سمت عکس بالای قبر برد و گفت: نگاه کنید، او عالی بود. همیشه به خیریه کمک میکرد. در روزهای اول جنگ به او گفتم که از تهران برویم، اما او مخالف بود و گفت: اگر ما برویم، چه کسی باید بماند؟ ما باید از خون تمام شهدا تقاص بگیریم.»
دلا دیدی که حاجی زاده هم رفت...
پس از اتمام صحبت، یکی از مأموران انتظامات مرا صدا کرد و گفت که همسر سردار شهید حاجیزاده در اینجا حضور دارند. او برای تسلیت به خانواده شهدا آمده بود. به سمت او رفتم و پس از عرض تسلیت، از او خواستم که مصاحبهای داشته باشیم. او در پاسخ گفت: «حاجآقا، زمانی که همسرم زنده بودند، هم هیچگاه راضی نبودند که چهرهما در رسانهها منتشر شود.»
به آرامش و وقار او خیره شدم. او بهقدری شبیه همسر شهیدش رفتار و صحبت میکرد که احساس میکردم هنوز هم آن روحیه قوی در او جاری است. از او در مورد شب شهادت همسرش پرسیدم. او توضیح داد: «ایشان در شب عید غدیر، پس از انجام مراسم، به منزل آمدند و حدود نیم ساعت خوابیدند. بعد از آن، به خاطر تماسهایی که دریافت کردند، به محل کار رفتند. متأسفانه، پس از نماز صبح، منزل ما نیز مورد حمله قرار گرفت.»
او در جمع با لحنی دلنشین و صمیمی ادامه داد: «من همیشه به همسرم میگفتم آیا آرزو نداری شهید شوی؟ و او در پاسخ میگفت: من نه، آرزو دارم زنده بمانم و به مردم خدمت کنم. اگر قرار باشد همه شهید شوند، پس چه کسی باید کار کند؟ من دوست دارم تا وقتی جان در بدن دارم، کار کنم و رفتنم با شهادت باشد.»
در پایان، او پیام خاصی نیز داشت: «من میخواهم بگویم که همه باید پشت رهبر مانده و بدانند که مذاکره نمیتواند قابلاعتماد باشد.»
او دو فرزند ششماهه داشت
به میان قطعه آمدیم. مردی جوان، قدبلند و آشفته با چشمانی اشکآلود بهسوی ما آمد. صدایش میلرزید. گفت: «برادرم شهید شده… او سر تیم حفاظت دکتر تهرانچی بود.»
نای ایستادن نداشت. لحظهای مکث کرد، سپس ادامه داد: «صبح با صدای انفجار از خواب پریدم. با نگرانی فوراً به پدر و مادرم زنگ زدم؛ خدا را شکر حالشان خوب بود. بعد به خانهی برادرم تماس گرفتم. همسرش با صدایی مضطرب گفت خبری از او ندارد. دلآشوب راهی میدان کتاب شدم… آنجا بود که دیدم… برادرم شهید شده.»
بغض راه گلویش را بست. چشمهایش پر اشک شد. نفسش را با زحمت بالا کشید و گفت:
«او دو فرزند ششماهه داشت و دکتر طهرانچی خودش در گوششان اذان گفت. خیلی او را دوست...» دیگر نتوانست ادامه دهد. اشک مجال نداد. ایستاد، ساکت و شکسته، با دلی پر از درد.
سند جنایت اسرائیل رایان دو ماهه است
در ردیف اول، عکسی خودنمایی میکرد؛ مرد جوانی که در حال خدمت در چایخانه حرم امام رضا (ع) بود. جلو رفتم و دختر جوانی را دیدم که قرآن میخواند. او گفت: «من خواهر آقای مهدی شعبانی هستم.»
دختر ادامه داد: «مهدی جمعهشب که از مشهد برگشت، به محل کار رفت و دیگر او را ندیدیم. سحرگاه دوشنبه به شهادت رسید.»
با آرامش خاصی گفت: «برادرم همیشه آرزوی شهادت داشت. حتی از امام رضا (ع) هم خواسته بود که به این آرزو برسد، و خدا هم دعایش را مستجاب کرد.»
در پایان با تأکید گفت: «سند جنایت اسرائیل رایان دو ماهه است. انشاءالله زیر سایه حضرت آقا، انتقام خون شهدا را خواهیم گرفت.»
من شهید میشم، شما زنده میمونید
باطری دوربین فقط دو درصد باقی مانده بود که رسیدیم به دیدار آخرین خانواده؛ پدری حدوداً هفتادساله، شکسته اما مهربان. صدایش آرام بود، ولی حرفهایش سنگین. گفت:
«دو پسرم در فرماندهی تهران بزرگ خدمت میکردند. هر دو در یک حادثه هدف قرار گرفتند. پسر بزرگم زنده موند… اما پسر کوچکم شهید شد.»
چشمانش پر از اشک شد. سکوت کوتاهی کرد، اشکش را با پشت دست پاک کرد و ادامه داد:
«چند روز قبل از شهادتش، به همکاراش گفته بود: من شهید میشم، شما زنده میمونید. انگار میدونست. دلش با امام حسین (ع) بود. همه امیدش به حضرت آقا.»
دوربین را خاموش کردیم و روی صندلی نشستم. چشمم به عزادارانِ داغدار بود که در سوگ عزیزانشان گریه میکردند. ناگهان، مادری در کنارم قرار گرفت و دستش را بر روی شانهام گذاشت. با لحنی آکنده از اندوه، گفت: «پسرم شهید شده و این اراده خدا بوده که بهشت برین را زودتر برای او رقم بزند. خوشحالم که پسرم در دفاع از میهن اسلامیاش و در برابر کثیفترین رژیم دنیا شهید شده است. افتخار میکنم که نامش «شهید قدس» است و در این دوره آخرالزمانی، در مسیری شهید شده که راه قدس را هموار خواهد کرد.»
فضا به نوعی پر از درد و حسرت بود. پیکرهای تکهتکهشده و اجساد سوختهای که شاید تنها قسمت کوچکی از آنها باقی مانده بود. به یاد آوردم یکی از شهدایی را که تنها یک دستش به دیدهگان سپرده شد. مادرش بعد از یک هفته، به سختی رضایت داد تا آن یک دست را تشییع کنند و به خاک بسپارند؛ انگار تنها همان یک دست، یادگاری از اوست که به امانت گذاشته شده باشد.
در میان طنین نوحهها، صدای حاج محمود کریمی به گوش میرسید که از ایران میخواند، و احساس عمیق غم و افتخار در دل همگان را دوچندان میکرد. هر نوا، گویی داستانی را از قهرمانیهای این سرزمین روایت میکرد و ما را به صبر و امید دعوت می کرد.