خبرگزاری کار ایران

گفت‌وگو با مهرداد فاخر، کارآفرین، ‌بنیان‌گذار هلدینگ فاخر و مدیرعامل شرکت تیپاکس

با اهدافم زندگی می‌کنم

asdasd
کد خبر : ۱۱۶۱۹۴۹

مهرداد فاخر، کارآفرین و مدیرعامل جوان شرکت تیپاکس، اولین پست خصوصی ایران است.

 مهرداد فاخر، کارآفرین و مدیرعامل جوان شرکت تیپاکس، اولین پست خصوصی ایران است. او از دوازده‌ سالگی راهی انگلستان شد، چراکه والدینش می‌خواستند آینده بهتری برایش رقم بزنند. ولی فاخر، آینده را در ایران جستجو می‌کند. او به ایران بازگشت و تصمیم گرفت خواسته‌هایش را در شرکت پدرش، تیپاکس رقم بزند. آنطور که خودش می‌گوید، اهل رقابت است و به دنبال نقطه اوج هر کاری می‌گردد. کار کردن برایش محدودیت ندارد، بیشتر از همه می‌خواهد که در هر جایی که هست تاثیرگذار باشد. در این گفت‌وگو با او درباره ماجرای بازگشتش به ایران، تغییراتی که در شرکت تیپاکس ایجاد کرد و برنامه‌اش برای آینده هلدینگ فاخر صحبت کردیم.

شما در دوران کودکی برای ادامه تحصیل به انگلستان رفتید. تحصیل در یک محیط کاملاً متفاوت چطور بود؟!

مهم‌ترین چیزی که در آن محیط تجربه کردم، مدیریت و مدارا بود. چون تا قبل از آن همه‌چیز برایم فراهم بود، ولی آنجا با محدودیت‌های متنوعی مواجه بودم. یکی از این محدودیت‌ها در مورد مسائل اقتصادی بود. البته همین‌ها باعث شد تا ارزش مدیریت منابعی مالی و بسیاری از چیزهایی که از قبل داشتم را بهتر بدانم. در زمان تحصیلم دیگر مثل قبل نبود که هرچه بخواهم در اختیارم باشد، مثلاً من در آنجا یک گوشی تلفن همراه داشتم که چون با ایران زیاد تماس گرفته بودم، قطع شد. ولی دیگر چیزی از پول توجیبی‌ای که دریافت می‌کردم باقی نمانده بود که بخواهم دوباره آن را وصل کنم. در نتیجه شدم یاد بگیرم پولی که پدرم برایم می‌فرستد را مدیریت کنم. یادم می‌آید یک ماه گذشت تا بالاخره توانستم پول موبایلم را بدهم. در کنار این مسائل، مفهاهیم درست زندگی کردن را هم یاد گرفتم.

در مقایسه با نظام آموزشی ایران، چه تفاوت‌هایی ر ا در آن‌جا تجربه کردید؟

سیستم آموزشی آن‌ها بسیار متفاوت است. آن‌ها روی درک مفاهیم تاکید دارند، نه حفظ کردن فرمول‌ها و کتاب‌ها. چند وقت پیش من به همراه دوست و همکار عزیزی در یک جلسه دفاع دانشجوی کارشناسی ارشد یکی از دانشگاه‌های دولتی شرکت کرده بودم. وقتی که دفاعیه تمام شد به دوستم گفتم که به نظرم این دانشجو همه مطالب را از اینترنت کپی کرده و فقط در نهایت یک فرمول به انتهای آن اضافه کرده است. دوستم ضمن موافقت با من، گفت علیرغم این‌ها از نظر بقیه، او قبول شده است. ولی در انگلیس اینطور نیست. آن‌ها معتقدند دانش‌آموزان و دانشجویان باید مفاهیم را درک کنند و در مرحله بعد به کمک آن مفاهیم، مشکلی را حل کنند. هیچ‌وقت سوالاتی که به دانش آموزان یا دانشجویان داده می‌شود، یکسان نیست. راهی برای تقلب وجود ندارد. به هرکسی یک سؤال می‌دهند و می‌گویند برو و راه‌حل آن را پیدا کن.

در مورد برخورد اولیه کودکان انگلیسی نگفتید.

بسیاری از اروپاییان همین الان هم ایران را نمی‌شناسند، چه برسد به بچه‌های انگلستان بیست سال پیش که من با آن‌ها همکلاس بودم. از من می‌پرسیدند، مگر ایران تیم فوتبال دارد؟! شما شتر سوار می‌شوید؟ با چه چیزی به اینجا آمدی؟! حتی موقعی که می‌گفتم با هواپیما، می‌گفتند مگر ایران هواپیما دارد؟! آن‌ها بچه‌های 12 ساله بودند و انتظار بیشتری ازشان نمی‌رفت. ولی از 17 سالگی‌ام به بعد دیگر یکی از خودشان محسوب می‌شدم و حرفی از ایرانی بودنم در جمع آن‌ها وجود نداشت.

تمایل دارید که بچه‌هایتان هم راه شما را در پیش بگیرند و در خارج از کشور تحصیل کنند؟

رویکرد من نسبت به بچه‌هایم این است که به آن‌ها نگویم چه کاری انجام بدهند و بگذارم که خودشان انتخاب کنند. حتی اگر انتخابشان، دنبال کردن حرفه من نباشد. من فقط می‌خواهم خوب و بد را به آن‌ها نشان بدهم. البته اگر به انتخاب من باشد، حتماً آنها را برای تحصیل به خارج از کشور می‌فرستم. چون خارج از مساله یادگیری، به نظرم فرصتی به آن‌ها داده می‌شود تا جهانبینی‌شان را گسترش دهند. به هر حال فرهنگ آن‌ها بازتر است و به خاطر این نوع فرهنگ می‌توانند زندگی را بهتر درک کنند. در کنار معاشرت با مردمی از کشورهای مختلف و آشنایی با فرهنگ‌های دیگر، تحصیل هم مهم است. من روزها با کلی جوان تحصیلکرده در داخل کشور سروکله می‌زنم، ولی متاسفانه دانشگاه‌های ایران بیشتر فارغ‌التحصیل خروجی می‌دهند، اگرنه بیشتر این جوانان با همه‌ استعدادشان نه استفاده‌ای از مدارکشان می‌کنند و نه حتی درک عمیقی از آنچه آموخته‌اند، دارند. به همین دلیل است که در ایران می‌بینید که طرف مدرک مهندسی شیمی دارد و در حسابداری کار می‌کند.

شما که زندگی کردن در فرهنگ دو کشور را تجربه کرده‌اید. به نظرتان می‌آید که در فرهنگ ایرانی چیزی وجود داشته باشد که بتوانیم به آن‌ها یاد بدهیم؟ منظورم این است که همیشه نگاه ما به غرب است، به اینکه آن‌ها چطور زندگی می‌کنند، نه اینکه ما در کشورمان چه فرهنگ یا آداب و رسوم ارزشمندی داریم.

در وهله اول باید ما به خودمان باور داشته باشیم. ولی واقعیت این است که ما در درون خودمان هم آن‌ها را بیشتر تحویل می‌گیریم یا حتی بالاتر از خودمان می‌بینیم. بگذارید برایتان مثالی بزنم، چند روز پیش که از فرودگاه آمدم، شاهد صحنه‌ای بودم. دو مسافر منتظر تاکسی‌هایشان بودند تا از فرودگاه آن‌ها را به مقصدهای موردنظرشان برسانند. مسافر اول ایرانی و دومی خارجی بود. راننده تاکسی مسافر خارجی، از ماشینش پیاده شد، چمدان او را داخل صندوق عقب گذاشت و در را برایش باز کرد تا او سوار شود. راننده تاکسی مسافر ایرانی، حتی از ماشینش پیاده هم نشد، در صندوق عقب را زد و به او گفت چمدانت را بگذار و سوار شو. شما در همین تفاوت رفتاری این دو راننده تاکسی می‌توانید طرز فکر ما را درباره آن‌ها بفهمید. تا زمانی که شما کسی را برتر از خودت می‌دانی، نمی‌توانی به او چیزی یاد بدهی. چون همیشه این احساس عدم اعتمادبه‌نفس را در درونت داری. متاسفانه ما بستری نداریم که بتوانیم از نظر تکنولوژی چیزی را بنا کنیم که بخواهیم آن را به آن‌ها یاد بدهیم. این نظر شخصی من است، ولی به نظرم ایرانیان بسیار باهوش هستند. همین حالا هم می‌توانید در دانشگاه‌های معتبر جهان، اساتید ایرانی را ببینید که مشغول به تدریس هستند. ولی در مورد فرهنگ، متاسفانه فقط اسمش این است که دو هزار و پانصد سال فرهنگ داریم.

والدینتان چطور؟ آن‌ها مخالف بازگشت شما به ایران نبودند؟!

صد در صد مخالف بودند. در آن دوران به دانشجویان خارج از کشور پاسپورت مستقل نمی‌دادند. من سن کمی داشتم که پاسپورت گرفتم. اما این فرصتی فراهم بود تا بتوانم به ایران هم رفت و آمد داشته باشم. هر دانشجوی خارج ازکشور حق داشت یکبار در سال به شرط اینکه زمانش بیشتر از 90 روز نشود، به کشورش بیاید. پدرم به من نگفته بود که معافی من را گرفته است. این برادر کوچکم بود که خبر را به من رساند. من هم با پدرم تماس گرفتم و گفتم من می‌دانم شما مدرک معافی را گرفته‌اید. پدرم گفت به شرطی به تو اجازه برگشت می‌دهم که تکلیف درس و دانشگاهت را مشخص کنی. پدر و مادرم دوست داشتند من در همانجا بمانم و زندگی کنم. ولی من می‌خواستم که برگردم. من آدم لجبازی هستم، اگر بخواهم کاری را انجام بدهم، انجام می‌دهم. پس برگشتم.

واقعا چرا در انگلستان نماندید؟ موقعیتش را داشتید و حتی می‌توانستید همانجا کسب‌وکاری راه بیندازید. مخصوصاً در این دوره اخیر یا دقیق‌تر بگویم با توجه به وضعیت اقتصادی سال 1400 هنوز از برگشتنتان به ایران پشیمان نیستید؟

نه، به هیچ‌عنوان پشیمان نیستم. بازهم اگر به گذشته بازگردم، همین کار را انجام می‌دهم. دوست داشتم به ایران برگردم و تاثیرگذار باشم. این خواسته همیشه در وجودم بود. ولی وقتی جوان‌تر بودم، مساله‌ای که ذهنم را درگیر می‌کرد، این بود که چطور می‌توانم تاثیرگذار باشم؟! تاثیرگذاشتن ارزشی است که بیشتر از هرچیزی دوست دارم. اصلاً با این ارزش زندگی می‌کنم و تا به امروز با وجود تمام فراز و نشیب‌هایی که در مجموعه‌های کاری‌ام داشته‌ام، هنوز از خواسته‌ام خسته نشده‌ام. یکی از دوستانم همیشه می‌گوید که او به دنبال خلق ثروت است، اما من به دنبال خلق ارزش. اصلاً نمی‌خواهم بگویم که به رفاه مالی علاقه‌ای ندارم، ولی اولویت اول زندگی‌ام نیست.

به خاطر این نیست که در حال حاضر دغدغه‌ی مالی کمتری دارید؟

تعریف من از تاثیرگذار بودن به چیزی فراتر از این‌ها می‌رسد. می‌خواهم که در کشورم تاثیرگذار باشم، این به رفاه یا دغدغه‌های مالی من ربطی ندارد. من نسبت به این موضوع حریصم که تأثیر بیشتری روی جامعه‌ام بگذارم، نه اینکه مال و ثروت بیاندوزم. اگر مرا رها کنید، روزی پنج شرکت تأسیس می‌کنم. شرکت‌هایی فعال که تاثیرگذار باشند و ایجاد کسب و کار کنند. کسی که فقط به دنبال کسب پول است، می‌خواهد دو تومانش، 10 تومان شود. ولی من برای مفهوم تاثیرگذاری زندگی می‌کنم. وگرنه رفاه را که همه دوست دارند. من هم همین طورم. ولی ارزش اولم نیست.

این تاثیرگذاری از نظر شما چیست؟ واضح‌تر بگویم مهرداد فاخر در طول سیزده، چهارده سالی که به ایران برگشته است، چه تاثیری گذاشته است؟

تاثیرگذاری‌ای که من به دنبالش بوده‌ام، ایجاد بستر بزرگی بود که تمام شرکت‌های بزرگ و کوچک را بهم متصل کند تا آن‌ها در قالب یک اکوسیستم باهم کار کنند. از این گذشته، می‌توانم به شرکت خانوادگی‌ام، تیپاکس اشاره کنم. زمانی که من به ایران برگشتم، شرکت هنوز سیستم سنتی داشت. سعی کردم این شرکت که خوشنام و قدیمی بود را مدرن کنم. امروز تیپاکس کاملاً در بستر آی‌تی کار می‌کند. اما در مورد تأسیس شرکت‌های جدید، همان‌طور که گفتم، همیشه به دنبال خلق یک اکوسیستم بودم. تاکنون 15 شرکت تأسیس کرده‌ام که گاهی هم موفق نبودند. ولی کمک به جوانان هم جزو ارکان اصلی زندگی من است. یعنی هر شب که به خانه می‌روم، پنج سؤال از خودم می‌پرسم؛ یکی از این سؤال‌ها این است که چقدر توانسته‌ام در طول روز به رشد آدم‌ها کمک کنم. اصلاً مهم نیست این آدم‌ها در داخل شرکت باشند یا خارج از آن. مثلاً چند وقت پیش دو دانشجو از شهر مشهد به صفحه اینستاگرام من دایرکت زده بودند که می‌خواهند استارت‌آپی شبیه به اسنپ فود با بیزینس پلن جدید در مشهد راه‌اندازی کنند و از من خواسته بودند که با هم صحبت کنیم. با آن‌ها تماس گرفتم و  تقریباً دو ساعت درباره تجربه‌هایمان از کار با هم صحبت کردیم. من همیشه این جور کارها را در اولویت قرار می‌دهم. اگر بتوانم به فردی کمک کنم، دریغ ندارم. شاید با گفتن یک خاطره بهتر بتوانم به سؤال شما پاسخ بدهم، شب عید پارسال موقعی که تمام کارمندان حقوق و عیدی‌شان را گرفته بودند، بسیار بسیار احساس رضایت داشتم. مهم نبود در حسابم حتا یک ریال مانده یا نه. مهم این بود که هفت هزار نفر، شب عید خوشحال به خانه‌هایشان رفته بودند. چون احساس می‌کنم آن‌ها خانواده من هستند و من از کار کردن با همه آن‌ها لذت می‌برم.

در یکی از مصاحبه‌هایتان خواندم که گفته بودید وقتی به تیپاکس آمدید از سطوح پایین‌تر از موقعیت کنونی شروع به کار کردید. برایتان سخت نبود؟ این روزها اگر به جوانانی که مدرک دکترا دارند بگویید از سطوح پایین‌تر شروع کنند بهشان برمی‌خورد. و اینکه گفته بودید در درون شرکت مقاومتی در برابر تغییراتی که می‌خواستید اعمال کنید وجود داشت، چطور این مقاومت داخلی را شکستید؟

زمانی که به ایران بازگشتم، پدرم گفت اگر می‌خواهی، سرمایه‌ای در اختیارت بگذارم که بروی و برای خودت کار کنی. چون من برای کار کردن به ایران بازگشته بودم. کاری همراه با تاثیرگذاری. ولی گفتم نه دوست دارم که به تیپاکس بیایم. پدرم گفت اشکالی ندارد ولی اگر به تیپاکس بیایی فرقی با بقیه برایم نداری. من هم گفتم، اصلاً نمی‌خواهم که فرقی بین من و دیگران بگذارید. آن زمان مادرم مدیرعامل بود. خلاصه مرا مدیر نمایندگی‌های تهران کردند. از طرف دیگر، بسیاری از کسانی که در تیپاکس مشغول به کار بودند، کسانی بودند که کودکی مرا دیده بودند. یعنی من با آن‌ها بزرگ شده بودم و به همین دلیل برایشان سخت بود که به راحتی مرا باور کنند. این درک من از این ماجراست، ولی به نظرم آن‌ها مرا تا مدت‌ها جدی نمی‌گرفتند. مثلاً می‌گفتم امروز جلسه داریم، می‌گفتند یادت می‌آید بچه بودی اینجا می‌دویدی و دفتر فلانی را خط‌خطی می‌کردی؟! یادم می‌آید زمانی که یک آقای 47 ساله برای کار در تیپاکس آمد، عضوی جوان محسوب می‌شد. اصلاً میانگین سنی شرکت در دوره‌ای که من وارد شدم، 60 سال بود. حالا حساب کنید، منِ جوان بیست و چند ساله برای آن‌ها کودک محسوب می‌شدم. برخی هم به خاطر اینکه تحصیلکرده خارج از کشور بودم سربه‌سرم می‌گذاشتند، مثلا می‌خواستم سایتی برای شرکت بزنم و یکی از دست‌اندرکاران مرا صدا کرد و گفت به جای این کارها،‌ برو و یکم کار کن. این کارهایی که انجام می‌دهی به درد همان غرب می‌خورد. برخی دیگر هم بودند که به همین دلایل مرا «پسر حاج آقا» صدا می‌زدند. ولی با همه این سنگ اندازی‌ها به راهم ادامه دادم و تغییرات را شروع کردم تا اینکه مدیرعامل شرکت شدم و ساختار را به شکل کلی تغییر دادم. نیروهای جوان آوردم، کمی حرکت کردیم و به انقلابی که می‌خواستم در شرکت به وجود آورم، نزدیک شدم. ولی در نهایت همین نیروهای جدید جوان هم در برابر تغییرات تازه مقاومت کردند.

چه عجیب. فکر می‌کردم همیشه جوانان انعطاف‌پذیرتر هستند.

نه، اصلاً اینطور نیست. طرز فکر که اشتباه باشد، پیر و جوان ندارد. ولی من روی تصمیم‌ام پافشاری کردم. همزمان هم همزمان داشتیم کل فرایند را به بستر آی‌تی منتقل می‌کردیم و از طرفی کار را توسعه می‌دادیم. انقلاب بسیار سختی بود.

نشد که در این راه خسته یا ناامید بشوید؟

نه، ناامید و خسته نشدم چون به تصمیم باور داشتم. حتی خانواده‌ام هم تا حدی نگران این تغییرات بودند. معدود مدیرانی هم بودند که با من همراهی می‌کردند و حامی طرح‌های تازه بودند. یادم نمی‌رود، جلسه معاونین شرکت تشکیل شده بود تا از کارم ایراد بگیرند. دائم می‌گفتند  باگ دارد. در پایان جلسه آنچنان فشاری به من آمد که یک کلام گفتم، من شخصاً مسئولیت تبعات این جریان را می‌پذیرم. در داخل شرکت به نحوی می‌جنگیدیم، و در خارج از آن به نحو دیگری. حتی موقعیتی پیش آمد که درآمد شرکت نصف شد. به همین دلیل مجبور شدیم پروژه بسیاری از شرکت‌های دیگر را نیز متوقف کنیم. تنها چیزی که باعث می‌شد خسته یا ناامید نشوم، باورم بود. البته امروز به راحتی می‌توان تشخیص داد که اگر آن دوران این کار را نمی‌کردم، تیپاکس به شرایط کنونی‌اش نمی‌رسید. زمانی که من مدیرعامل شدم ظرفیت ارسال تیپاکس هشت هزار بسته در طول روز بود، در حال حاضر به روزی صدهزار بسته در روز رسیده‌ایم و هدفمان این است که در آینده به روزی یک میلیون بسته هم برسیم.

چطور آنقدر به هدفتان باور داشتید، در چنین شرایط سختی که حتی پدر و مادرتان هم موافق شما نبودند. منظورم این است که اگر بخواهید به کسی این باور داشتن را یاد بدهید، چه می‌گویید؟

نظر من این است، درست و غلطش را نمی‌دانم. زمانی که هدف نهایی برای خودم انتخاب می‌کنم، با آن زندگی می‌کنم. در آن هدف نقش خودم را ترسیم می‌کنم و حتی می‌دانم دیگران در آن چه نقشی دارند. یعنی فقط خودم را نمی‌بینم. باورم این است که اگر کاری را بخواهید به سرانجام برسانید، مسیر درست است. فقط نباید در وسط راه بلغزید. لغزیدن یعنی به عقب بازگشتن و این اشتباه است.

قدم بعدیتان برای رسیدن به اهداف تازه چیست؟

یک انقلاب دیگر. این انقلابی که برایتان تعریف کردم دیگر تمانجام شده است و فقط می‌توانیم از آن یاد کنیم. ما به سمت بازطراحی مجدد سیستم رفته‌ایم. هاب K20 که مانند هاب قبلی در حال ساخت آن با شرکت هویمر آلمان هستیم،  که در نهایت که منجر به ارسال یک میلیون بسته در طول روز می‌شود. این انقلاب بازیکن‌ها و سیستم دیگری می‌خواهد. ما همیشه در رقابتیم اما رقابت اصلیمان، با خودمان است.

هیچ‌کدام از کسانی که در آن موقع جلوی شما ایستاده بودند و در برابر تغییر مقاومت می‌کردند، بعد از دیدن نتیجه تغییراتی که شما به وجود آوردید، درست بودن تصمیمات شما را باور کردند؟

نه، راستش اصلاً به این موضوع فکر نکرده بودم. دنبالش هم نبودم.

اگر مدیرعامل تیپاکس نمی‌شدید چه شغل دیگری را انتخاب می‌کردید؟

من کلاً کار کردن را دوست دارم و خودم را مقید به شاخه یا رشته مشخصی نمی‌کنم. در ابتدای کارم در ایران به سراغ ساختمان‌سازی هم رفتم ولی بعد احساس کردم با روحیه من سازگار نیست. کارهای دیگری هم هست که امتحانشان کرده‌ام، با همراهانمان نمایشگاه مبل زدم. یکبار به سمت حوزه‌ی پوشاک رفتم و حالا هم شرکت تولید پوشاک راه انداخته‌ام. گاهی شکست خوردیم و گاهی موفق بودیم. اعتقاد من این است که کسب و کار، کسب و کار است و فقط از نظر فنی تفاوت دارد. اگر کسب و کار را درک کنی، می‌توانی واردش بشوی. ولی اگر وارد هر شغلی بشوم، دوست دارم که در آن شغل، کارم بهتر از بقیه باشد.

پس تعریف شما از موفقیت این است که هر کار یا پروژه‌ای را به ایده‌آل‌ترین نقطه برسانید، درست است؟

بله.

و شکست؟

شکست برایم مفهومی ندارد. چون به نظرم شکست پایه پیروزی است. در دهه 90، من شرکت تی‌پی‌ایکس راه انداختم. گرچه در ان جا شکست خوردم اما بازار آماده حضور شرکت‌های دیگر شد. اصلاً ناراحت نیستم. باخت‌ها به موفقیت کمک می‌کنند. ضمن اینکه من آدم تجربه‌گرا و بسیار کنجکاوی هستم.

خودتان اهل نامه نوشتن یا استفاده از پست هستید؟

نامه نوشتن به سبک قدیم که کامل از بین رفته است. البته من هنوز نامه‌های پدرم را که در دهه 70 برایم می‌نوشت دارم. آن موقع پدرم هم در لندن بود و من در آکسفورد بودم. نامه‌ها احساس بسیار خوبی به آدم می‌دهند، حسی که با ایمیل نمی‌توانید آن را بگیرید. کمتر پیش می‌آید بروید ایمیل پنج سال پیش کسی را باز کنید و از آن لذت ببرید. ولی بسیار پیش می‌آید که به نامه‌های قدیمی رجوع کنید. من تا به حال از پست استفاده نکرده‌ام، مخصوصاً پست ایران. گاهی با پست انگلیس چیزهایی برای خانواده‌ام می‌فرستادم. ولی خودم هم اهل نامه‌نگاری نبودم و حالا هم نیستم.
با اهدافم زندگی می‌کنم

 

 

انتهای پیام/
نرم افزار موبایل ایلنا
ارسال نظر
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت ایلنا هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان
      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت ایلنا هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد
      پیشنهاد امروز