خبرگزاری کار ایران

ایلنا گزارش می‌دهد؛

روایت زنی که عشقش را با غرور به خاک وطن سپرد/ دخترم حتی یک قطره اشک نریخته است/ همسرم در آخرین تماس گفت امشب شب سختی است، دعا کن

شهیدی که شوق دوباره پدر شدن را فدای وطن کرد/ روایت همسر شهید علیرضا بوستان‌افروز از روزهای آخر زندگی همسرش

این روایت تنها از میدان نمی‌گوید؛ از خانه هم می‌گوید از دلتنگی‌های زنی که سال‌ها با بی‌خوابی‌های شوهرش خو گرفت، با غیبت‌های مأموریتی‌اش بزرگ شد و حالا در نبودش، با غرور و اندوهی هم‌زمان زندگی می‌کند. الهه سلفچگانی، همسر شهید، از مردی می‌گوید که میان نظم نظامی و مهر خانوادگی تعادلی عجیب داشت.

آسمان همیشه شاهد است؛ گاهی با فریاد موشکی شکافته می‌شود، گاهی با صدای زمزمه مادری که چشم به راه است. در این میان، مردانی هستند که سرنوشت‌شان در نقطه‌ای میان وظیفه و عشق رقم می‌خورد؛ آنان که آسمان را پاس می‌دارند تا زمین آرام بماند. یکی از آنان، شهید علیرضا بوستان‌افروز بود؛ افسر پدافند هوایی که در بحبوحه طوفان، داوطلبانه به دل خطر زد تا وطنش نفس بکشد.

این روایت تنها از میدان نمی‌گوید؛ از خانه هم می‌گوید از دلتنگی‌های زنی که سال‌ها با بی‌خوابی‌های شوهرش خو گرفت، با غیبت‌های مأموریتی‌اش بزرگ شد و حالا در نبودش، با غرور و اندوهی هم‌زمان زندگی می‌کند. الهه سلفچگانی، همسر شهید، از مردی می‌گوید که میان نظم نظامی و مهر خانوادگی تعادلی عجیب داشت.

در انتظار آغوش فرزند، آغوش وطن نصیبش شد

روایت او، فقط داستان یک خانواده نیست؛ بخشی از حافظه جمعی ملتی است که قهرمانانش در سکوت، خون دل می‌خورند. در لابه‌لای کلمات این گفت‌وگو، می‌توان صدای آسمان را شنید، بوی خاک وطن را حس کرد و معنای واقعی فداکاری را فهمید.

شهید علیرضا بوستان افروز، نیرویی شجاع و مصمم در بخش پدافند هوایی کشور بود. او تنها یک نظامی نبود؛ بلکه پدر و همسری دلسوز بود که همواره نگران خانواده‌اش بود. او دانشجوی دوره فرماندهی و ستاد ارتش در دافوس بود و با آغاز تجاوز وحشیانه رژیم منحوس صهیونیستی، داوطلبانه به یاری همرزمان پدافندی خود شتافت تاجایی که حتی شوق دیدن فرزندی که در راه داشت هم مانع از انجام وظیفه‌اش در دفاع از وطن نشد.

دلشوره‌ای که هیچ‌گاه آرام نگرفت و لحظه‌ای که خبر مجروحیت  به شهادت بدل شد

همسرش، الهه سلفچگانی، با قلبی آکنده از عشق و اندوه، از ۱۱ سال زندگی مشترک می‌گوید از خنده‌های پُر مهر، از صبوری بی‌مانند و از آرزوی همسرش برای شهادت. زندگی در کنار یک نظامی شاید دشواری‌های خاص خود و تنهایی‌های مادرانه را در غیاب پدر به همراه داشته باشد، اما عشق، واژه‌ای است که زخم دوری را مرهم می‌نهد و خاطرات ماندگار، یاد او را جاودانه می‌سازد.

روز ۲۶ خرداد، وقتی لباس رزم پوشید و عزم رفتن کرد،  هیچ‌کس گمان نمی‌برد که آن آخرین وداعشان باشد. تماس‌های پی‌درپی، دلگرمی‌های ناتمام و آن جمله آخر که ما آمده‌ایم برویم، پژواکی از عزم راسخ او بود.

سلفچگانی از آخرین تماس، از دلشوره‌ای که هیچ‌گاه آرام نگرفت و از لحظه‌ای که خبر مجروحیت در آن صبح تلخ به شهادت بدل شد می‌گوید؛ لحظه‌ای که اخبار فضای مجازی، حقیقت تلخ‌تری را بر الهه و فرزندانش آشکار ساخت. حالا، حسین و حلما، با غروری که از پدرشان به ارث برده‌اند، راه او را ادامه خواهند داد.

به زودی یک فرزند دیگر به خانواده‌مان اضافه خواهد شد

الهه سلفچگانی در ابتدا درباره آغاز زندگی مشترکشان می‌گوید.

ما در بهمن ۹۲ با یکدیگر ازدواج کردیم و حدود ۱۱ سال در کنار هم زندگی کردیم. ثمره این ازدواج، دوقلوهای ۹ ساله‌مان، حسین و هلما، هستند و به زودی یک کوچولوی دیگر هم به خانواده‌مان اضافه خواهد شد.

سلفچگانی در ادامه، درباره خصوصیات اخلاقی همسر شهیدش این‌گونه توصیف می‌کند: «شهید بوستان افروز مردی صبور، خوش‌اخلاق، اجتماعی و شوخ‌طبع بودند. زندگی با ایشان بسیار خوب بود و بنده از اینکه توانستم ۱۱ سال در کنار ایشان باشم، بسیار خوشحالم. اما حالا که ایشان را از دست داده‌ام، ناراحتم و دلم تنگ است اما خوشحالم که توانستند به آرزوی قلبی‌شان برسند و به آنچه لیاقت داشتند، دست یابند.» 

روایت زنی که عشقش را با غرور به خاک وطن سپرد/ دخترم حتی یک قطره اشک نریخته است/ همسرم در آخرین تماس گفت امشب شب سختی است، دعا کن

سعی کردم در کنار همسرم باشم تا بتواند به کارهایی که دوست دارد، بپردازد

همسر شهید بوستان افروز با اشاره به فعالیت‌های همسرش در یگان پدافند، تصریح می‌کند: «ایشان در پدافند زحمات زیادی کشیدند و بنده به چشم خود دیدم که چگونه برای انجام ماموریت‌های متعدد تلاش می‌کردند. سعی کردم در کنارشان باشم و مزاحمتی ایجاد نکنم تا بتوانند به کارهایی که دوست دارند، بپردازند.» 

همسر شهید بوستان افروز، از جنبه‌های کمتر دیده‌شده زندگی همسرش، از جمله فعالیت‌های ورزشی او و سختی‌های ناشی از ماهیت عملیاتی شغلش و از پذیرش این دشواری‌ها به خاطر شخصیت همسرش می‌گوید. 

سلفچگانی اشاره می‌کند که سرهنگ بوستان افروز علاوه بر شغل نظامی، یک ورزشکار نیز بود؛ وی در این باره می‌گوید: «ایشان در کنار شغل‌شان ورزشکار هم بودند و از ۱۴ سالگی ورزش می‌کردند و به جودو علاقه‌مند بودند.» 

اغلب اوقات تنها بودم

همسر شهید در مورد سختی‌های زندگی با یک فرد نظامی هم می‌گوید: «اوایل که قصد ازدواج داشتم اصلاً متوجه این سختی‌ها نبودم، اما با ورود به زندگی مشترک و به‌خصوص بعد از بچه‌دار شدن، روزهای سختی را تجربه کردم و اغلب اوقات تنها بودم چراکه ایشان شغل‌شان عملیاتی بود و دائماً در مأموریت بودند اما به خاطر شخصیت خوب ایشان، همه چیز را پذیرفتم.» 

او از بی‌قراری‌های شهید و آمادگی‌اش برای دفاع از وطن می‌گوید و چگونگی طی شدن روزهای منتهی به شهادت را شرح می‌دهد. 

هیچ‌گاه نمی‌خواستم به شهادت همسرم فکر کنم

همسرم در دوره جنگ ۱۲ روزه در مرخصی تحصیلی بود

 

سلفچگانی در پاسخ به این پرسش که آیا با توجه به شغل همسرش، تصوری از احتمال مجروحیت یا شهادت او داشته است، می‌گوید: «با اینکه آقای بوستان افروز همیشه در مورد این موضوعات صحبت می‌کردند، من هیچ‌گاه نمی‌خواستم به آن‌ها فکر کنم.» 

وی سپس به شرح دوران دانشجویی شهید در دانشگاه دافوس در ابتدای جنگ ۱۲ روزه می‌پردازد.

سرهنگ شهید در زمان شروع جنگ دوازده روزه در مرخصی تحصیلی بود و دوره دانشجویی را در دانشگاه دافوس می‌گذراند. درحالی که در روزهای ابتدایی جنگ، دانشگاه همچنان دایر و ایام امتحانات بود، او بی‌قرار حضور در محل مأموریتش بود. 

سلفچگانی ادامه می‌دهد: «از همان ابتدا خودشان اعلام آمادگی کردند که به محل مأموریت‌شان بازگردند، اما اعلام نیاز نشده بود.» 

همسرم۲۶ خرداد لباس رزم پوشید و دیگر به خانه بازنگشت

او در ادامه تصریح می‌کند: «روز شنبه، ۲۴ خرداد، که دانشگاه تعطیل شد، بسیار خوشحال بودند و به خانه برگشتند، اما هیچ چیزی به من نگفتند که قصد رفتن دارند.» 

همسر سرهنگ شهید علیرضا بوستان افروز، از دو سه ماه قبل از جنگ و پیش‌بینی‌های او درباره وقوع درگیری سخن می‌گوید. او روایت می‌کند که چگونه این شهید با شور و اشتیاق، با وجود مخالفت‌های ضمنی همسر، لباس رزم پوشید.

سلفچگانی توضیح می‌دهد: «از ابتدای جنگ ایشان سه روز در کنار خانواده بودند و در ۲۶ خرداد، ایشان تصمیم به پوشیدن لباس رزم گرفتند و به محل مأموریت‌شان رفته و دیگر به خانه بازنگشتند.» 

یک ساعت قبل از شهادت‌ باهم صحبت کردیم

وی ادامه می دهد: «نگرانشان بودم و دائم با هم در تماس بودیم. حتی یک ساعت قبل از شهادت‌شان صحبت کردیم و ایشان به من گفتند که همه چیز خوب است و نگران نباشم. اما وقتی به ایشان ابراز نگرانی کردم، گفتند: «من هنوز اینجا کار دارم و تا جنگ تمام نشود باز نمی‌گردم. ما در این دنیا آمده‌ایم و یک روز هم باید برویم. نباید نگران چیزی باشی؛ بعد از من به راحتی زندگی کن و هیچ مشکلی برات پیش نمی‌آید.» 

سلفچگانی می‌گوید که شهید بوستان افروز شهادت خود را پیش‌بینی کرده و خود را برای چنین روزی آماده کرده بود

ایشان دو تا سه ماه قبل از شروع جنگ، دائم می‌گفتند که جنگ خواهد شد و دانشگاه تعطیل می‌شود. می‌خواستند من را هم آماده کنند، اما هیچ‌گاه نمی‌خواستم باور کنم که ممکن است ایشان نباشند، اما شهید بارها به این موضوع اشاره کرده و درباره آن صحبت می‌کرد.

هیچ‌کس نتوانست خبر شهادت‌شان را مستقیماً به من بدهد

در راه بازگشت به تهران از فضای مجازی متوجه شهادت همسرم شدم

وی در مورد نحوه اطلاع از شهادت همسرش تصریح می کند: «هیچ‌کس نتوانست خبر شهادت‌شان را مستقیماً به من بدهد. دوستان نزدیک‌شان که ۲۵ سال با هم رفاقت داشتند، به من زنگ زدند و گفتند که مجروح شده‌اند. من امیدوار بودم و گفتم: «مجروح شده، اشکالی ندارد، زنده است.» 

سلفچگانی با بیان اینکه در ایام جنگ شهید بوستان افروز داوطلبانه در پدافند تهران فعالیت می‌کرد، ادامه می‌دهد: «در ایام جنگ ما از تهران رفته بودیم و ما را به قم فرستاده بودند، صبح روز شهادت ایشان  من داشتم به تهران بازمی‌گشتم. در راه با اطرافیان تماس می‌گرفتم. حتی با یکی از دوستانشان تماس گرفتم و او گفت که به دیدن ایشان می‌رود و به من گفتند که نگران نباشم؛ البته ایشان اطلاع داشتند و به من نمی‌گفتند. »

من دائماً با اطرافیان تماس می‌گرفتم و می‌گفتند دارند به سمت بیمارستان می‌روند. همه متوجه شده بودند اما به من نمی‌گفتند. در همان لحظه من گوشی ام را باز کردم و در  فضای مجازی   ناگهان عکس‌های ایشان را دیدم و در آن لحظه متوجه شدم که شهید شده‌اند.

جزئیات آخرین تماس نیم ساعته خانواده با شهید
همسرم با صدای خسته گفت «۴۸ ساعت است نخوابیده‌ام»

وی با اشاره به آخرین تماس با همسر شهیدش می‌گوید: روز شهادت آخرین بار که با همسرم تماس گرفتم، چون پسرم خیلی دلتنگ بود اول پسرم با ایشان صحبت کرد، او بسیار وابسته به پدرش بود. بعد از آن گوشی را گرفتم، صدای‌شان خیلی خسته بود و گفت که ۴۸ ساعت است نخوابیده‌ام. باز هم از ایشان خواستم که برگردند و گفتم من هم دارم برمی‌گردم تهران اما ایشان گفتند که هنوز آنجا کار دارند.

همسرم در آخرین تماس گفت: «برایمان دعا کن، امشب شب بسیار سنگین و سختی است. مواظب خودتان باشید. اگر می‌خواهی برگردی برگرد، اما مراقب خودت باش.»

سلفچگانی گفت: ایشان بسیار نگران ما بودند اما می‌گفتند تا جنگ تمام نشود باز نمی‌گردند. اما به شدت نگران بودند که من به تهران بازنگردم.

آخرین تماس شهید بوستان افروز با خانواده‌اش حدود نیم ساعت طول می‌کشد و در آن درباره موضوعات مختلفی با هم صحبت می‌کنند.

همسر شهید می‌گوید: «آخرین بار ۱۰ دقیقه قبل از شهادت پیامی برایشان فرستادم، اما جوابی دریافت نکردم و در ذهنم گفتم که حتماً مشغول کار هستند و به پیامم جواب نداده‌اند و صبح متوجه شدم که شهید شده‌اند.» 

روایت زنی که عشقش را با غرور به خاک وطن سپرد/ دخترم حتی یک قطره اشک نریخته است/ همسرم در آخرین تماس گفت امشب شب سختی است، دعا کن

دخترم حتی یک قطره اشک هم نریخته است

پسرم دلتنگی‌اش را پنهان می‌کند اما من کاملاً متوجه هستم

سلفچگانی از احساس فرزندانش درباره شهادت پدرشان می‌گوید: بچه‌ها همیشه پدرشان را می‌دیدند و شاهد اخلاق و شخصیت ایشان بودند. دخترم با قدرت ایستاده و حتی یک قطره اشک هم نریخته است.

وقتی من بی‌قراری می‌کنم دخترم می‌گوید: «مامان مگر نمی‌گویی بابا شهید شده؟ بابا پیش ماست و دارد ما را می‌بیند و ناراحت می‌شود.»

برای نوزاد در راهم افتخارات پدرش را تعریف خواهم کرد

وی می‌گوید پسرم هم بسیار قوی است و دائماً خاطراتی که از پدرش دارد را یادآوری می‌کند. او در روزهایی که پدرش مأموریت می‌رفت، دلتنگ می‌شد اما هرگز به زبان نمی‌آورد. حالا هم درست همانند آن روزها، در خود می‌ریزد و هیچ چیزی نمی‌گوید، اما من کاملاً متوجه دلتنگی‌اش هستم.

الهه همسر شهید به نوزاد در راهش  هم اشاره می‌کند؛

قطعا خاطرات خوب و افتخارات پدر را برای فرزند در راهم تعریف خواهیم کرد. او باعث افتخار ما و افتخار تو در راهی‌مان نیز هست. ما مطمئن هستیم که پدرشان همیشه در کنارشان خواهد بود.

پسرم  می‌خواهد راه پدرش را ادامه دهد

او تأکید می‌کند: پسرم از روز اول بعد از شهادت پدرش   گفته که می‌خواهد راه پدرش را ادامه دهد و از روز اولی که پدرش شهید شده می‌گوید که می‌خواهد به پدافند برود و باید جودوکار بشود. من هیچ مخالفتی ندارم و مطمئنم که پدرشان راه درستی را انتخاب کرده بود. پسرم هم به درستی فکر می‌کند و هیچ‌گاه از این موضوع پشیمان نیستم.

 

شعار «ارتش فدای ملت»  واقعاً حرف دل تمام ارتشی‌هاست که با شجاعت در این مسیر ایستاده‌اند و تعهد و مسئولیتی را که نسبت به شغل‌شان دارند، نشان می‌دهند.

انتهای پیام/
خبرنگار : نجمه رحمتی
ارسال نظر
پیشنهاد امروز