خبرگزاری کار ایران

ورونیکا هستم. هشتاد ساله

ورونیکا هستم. هشتاد ساله

مهربانی تمام نمی‌شود. فقط منتظر می‌ماند… تا کسی شجاع پیدا شود و دوباره آغازش کند.

اسم من ورونیکاست. هشتاد سالم است. تنها زندگی می‌کنم، در آپارتمانی کوچک بالای یک فروشگاه ابزار در برایتون. چیز زیادی ندارم، اما می‌گذرد. از حقوق بازنشستگی، کمی پس‌انداز، و باغچه‌ی کوچکی روی بالکنم، نعناع، آویشن، و یک بوته گوجه‌فرنگی سرسخت.

هر جمعه، به یک سوپرمارکت مشخص می‌روم.

همان ساعت. همان چرخ خرید. چای، نان، سوپ کنسروی، و همیشه… همیشه یک تکه شکلات می‌خرم. جایزه‌ی کوچک خودم.

یک بعدازظهر بارانی، پشت سر زنی جوان در صف ایستاده بودم که دو کودک خردسال همراهش بودند. یکی آرام گریه می‌کرد و دیگری خرگوش عروسکی‌ای را در بغل داشت که یک چشمش کنده شده بود.

زن خریدهایش را روی نوار گذاشت: شیر، تخم‌مرغ، برنج، نخودفرنگی یخ‌زده، پوشک… دست‌هایش می‌لرزید.

صندوقدار گفت: «۳۸ دلار و ۷۶ سنت.»

زن خشک‌اش زد. کارتش را بیرون آورد. رد شد.

کارت دیگری امتحان کرد. باز هم رد شد.

زیر لب چیزی به صندوقدار گفت:

«می‌تونم فقط شیر و نان رو بردارم؟»

در آن لحظه،بدون فکر،کاری کردم. کارت خودم را به صندوقدار دادم و گفتم:

«همه‌اش رو بذار روی حساب من»

زن برگشت،با چشمانی گشاد از ناباوری:

«نه… نمی‌تونم بذارم.»

گفتم: «می‌تونی. همه‌مون گاهی به کمک نیاز داریم.»

لبخند زدم، قبل از اینکه بتواند تشکر کند، کیف کوچک خریدم را برداشتم و بیرون رفتم. 

من این کار را برای تشکر نکردم.

به یاد آوردم روزهایی را که جوان بودم، بی‌پول، ترسان، و تنها، وقتی شوهرم رفت و من پسرم را خودم بزرگ کردم. روزی در صفی مثل همان ایستاده بودم… و هیچ‌کس کمکم نکرد.

آن زن، لیلا نام داشت. همان شب در گروه فیسبوکی محلی نوشت:

«امروز یک غریبه برایم خرید کرد. خانمی مسن با موهای خاکستری و چشمانی مهربان. نصیحتم نکرد. چیزی نخواست. فقط پرداخت کرد و رفت. توی ماشین گریه کردم. بچه‌هام امشب شام خوردند، به لطف او. اگر کسی او را می‌شناسد، به او بگویید: «تشکر کافی نیست.»

کسی در کامنت نوشت: «صبر کن. بارانی زرد پوشیده بود؟»

دیگری گفت: «او بالای فروشگاه تامپسون زندگی می‌کنه، نه؟ هر صبح می‌بینمش که گل‌هاش رو آب می‌ده.»

چند ساعت بعد، مردم شروع کردند به آمدن جلوی در خانه‌ام. نه خبرنگار. و نه دوربین.

فقط همسایه‌ها بودند.

گل آوردند. یک شیشه مربای خانگی. یک شال بافتنی.

نوجوانی یادداشتی گذاشت: «تو برای او پرداخت کردی، من هم ادامه می‌دم و دارم مجانی به بچه‌های مرکز جوانان درس می‌دم.»

بعد، نامه‌ها شروع شد.

پرستاری نوشت: «دیشب بعد از شیفت، کنار بیماری موندم تا آرامش پیدا کنه… چون تو یادم انداختی مهربانی مهم است.»

مردی در حال ترک اعتیاد نوشت: «کیف پولی پیدا کردم و برگردوندمش. به یاد تو افتادم.»

و لیلا؟ هفته‌ی پیش به دیدنم آمد. بچه‌ها را هم آورد. روی بالکن نشستیم و چای نوشیدیم. کوچولویش خرگوش یک‌چشمه‌اش را به من داد و گفت: «اون تو رو دوست داره.»

من هنوز هر جمعه به همان فروشگاه می‌روم.

حالا گاهی کسی هزینه‌ی شکلات مرا پرداخت می‌کند. و من می‌گذارم.

چون مهربانی تمام نمی‌شود. فقط منتظر می‌ماند… تا کسی شجاع پیدا شود و دوباره آغازش کند.

و اگر می‌پرسی؟

برای دادن امید، پول نمی‌خواهد.

فقط باید کسی را ببینی.

واقعاً ببینی.

و بی‌ ذکر کلامی، بگویی:

«من هم اون‌جا بوده‌ام. با توام.»

دنیا این‌گونه بهتر می‌شود.

نه با سخنرانی‌های بزرگ.

نه با تیترهای خبری.

بلکه در لحظه‌های آرام.

میان آدم‌های معمولی.

که تصمیم می‌گیرند مراقب هم باشند. 

 

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز